دلمگرفته...
امروز دقیقا یک سال از آن روز کذایی میگذرد. روزی که کاش هیچ وقت جدیاش نمیگرفتم و از آن ایمیل بهسادگی میگذشتم. اما تو که غریبه نیستی فعلا، من آرزوی دریافت آن پیام را داشتم.
کاش آن آرزو را با خودم به گور میبردم و هرگز به سمت تو نمیآمدم...
کاش میگذاشتم بروی به درک... بروی به دورهایی که دستم به تو نمیرسید هیچ وقت.
اما...
الان دیگر گذشتهها گذشته و کاری از دست من ساخته نیست. هیچ کاری... نه برای درست کردن گذشته و نه برای ساختن آینده!
خیلی از دستت عصبانی هستم؛ خیلی هم ناراحت. حال تو را نمیدانم.... ولی قطعا خوشحالی که از شر من خلاص می شوی. من الان خوشحال نیستم... ولی حس غریبی به من میگوید بدون تو خوشبختتر و شادتر خواهم بود در بقیهٔ روزهای زندگی!
شادی من برای تو مهم نبود...
غصه ام مهم نبود...
تنهایی ام و این که ممکن بود چیزهایی باشد که مرا بترساند، اصلا برایت مهم نبود...
حتی سلامتی من هم برایت مهم نبود... نگرانی خودت که برطرف شد، قهقهه زدی و مرا توهین کردی؛ بی این که از من بپرسی آیا این مشکل جسمی عوارضی برایم نخواهد داشت؟
ولی خودمانیم...
ممنون که برایم خاطرات خوب و روزهای شاد نساختی...
ممنون که عاشقم نبودی و هیچ وقت نگفتی که دوستم داری...
ممنون که جوری رفتار کردی تا مهرت ذرهذره و آرام از دلم پر بکشد و برود...
ممنون که تخریبم کردی، توهینم کردی...
ممنون که خوب نبودی!
چون این دل کندن را برایم راحت کردی و خودت را از چشمم انداختی. ممنون که با خودت و من چنین کردی.
من راضی نیستم...
از تمام شدن این زندگی، از تو، از معشوقهات، از لحظاتمان...
راضی نیستم و هیچ وقت نمیبخشمت...
نه تو را میبخشم و نه خودم را.
امیدوارم هرچه زودتر از این روزهای مسخره رد شوم..
آیا وقت آن شده که به "زندگی" سلام کنم؟...برچسب : نویسنده : aramtarazdarya بازدید : 136