ده سال بعد از حال این روزام

ساخت وبلاگ
 

همه چیز بین ما تقریبا تمام شده و تو همچنان دست از شکستن دل من برنمی داری!

تهمت می زنی...

کنایه بارم می کنی...

با دیگرانی که خودت هم می دانی از من بهتر نیستند، مقایسه ام می کنی...

و خلاصه تمام سعی ات را می کنی تا چیزی از من باقی نگذاری برای روزهای بعد از خودت!

البته شاید هم قصدت این نیست و من زیادی بدبین و حساس شده ام؛ ولی به هر صورت اتفاقی که برای دل من می افتد این است.

هنوز هم دوستت دارم...

به شدت گذشته نه؛ چون بارها و بارها ویرانم کرده ای!

ولی...

هنوز هم دوستت دارم!

نمی دانم تا کی...

تو باید در ذهنم بمانی نه زندگی ام!

شاید هم وقتی حالم بهتر شد، بتوانم از ذهنم هم بیرونت کنم. کاش می دانستم که حالم کی بهتر از الان می شود... البته این را مطمئنم که هیچ وقت همان آدم سابق نخواهم شد! 

به قول هاروکی موراکامی: وقتی از طوفان خارج شوی؛ همان آدمی نخواهی بود که واردش شده بودی؛ خاصیت طوفان همین است.

به این امید ادامه می دهم و سعی می کنم حالم را بهتر کنم که روزی بتوانم از تمام چیزهایی که در طول این یک سال یاد گرفتم، برای بهتر کردن زندگی و آینده ام استفاده کنم.

اگر الان این حرف ها را بخوانی... شاید خنده ات بگیرد و مثل همیشه منفی بافی کنی و بدبینانه به من و زندگی نگاه کنی.

جهان بینی تو شاید درست و منطقی باشد...

ولی من دوستش ندارم؛

شکل زندگی ات مطابق ایده آل ها و خواسته های من نیست.

پس...

دلیلی برای ادامه دادنمان نمی ماند.

همین.


برچسب‌ها: نامه به عشقی که ولم کرد و رفت آیا وقت آن شده که به "زندگی" سلام کنم؟...
ما را در سایت آیا وقت آن شده که به "زندگی" سلام کنم؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aramtarazdarya بازدید : 126 تاريخ : سه شنبه 13 تير 1396 ساعت: 17:56