از اینجایی که من هستم تمام شهر تاریکه

ساخت وبلاگ
 

لحظات دوستانۀ خندان و گرم را (که البته با همه داری) که کنار بگذاریم، چقدر من از بودن با تو استرس می گیرم!

هفت صبح رفته ای تا هفت عصر...

من می گویم خانواده ات اینجایند و بیا... و تو جواب نمی دهی....

پس من چرا توقع دارم با من خوب رفتار کنی؟

تو از دور خیلی دوست داشتنی هستی...

ولی از نزدیک واقعا ترسناکی!

ویژگی های مثبت زیادی هم داری... من قبول دارم و اقرار هم می کنم...

ولی واقعا توان زندگی کردن با تو را ندارم.

فرسوده ام می کنی مدام...

احساس بیهودگی و بطالت دارم با تو...

احساس می کنم که همه چیز و همه کس بد است و معاشرت نباید کرد با کسی!!

امیدوارم بتوانم حدود دو سال تنهایی را در شهر خودم تحمل کنم و بعد برای ساختن آینده ام به شهر تو بیایم. البته فقط شهر تو... نه خانۀ تو!

جا دارد بگویم: واقعا که!!!

ذره ای عشق و محبت و مهربانی در وجودت نمی بینم.

آیا وقت آن شده که به "زندگی" سلام کنم؟...
ما را در سایت آیا وقت آن شده که به "زندگی" سلام کنم؟ دنبال می کنید

برچسب : اینجایی,تاریکه, نویسنده : aramtarazdarya بازدید : 128 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1396 ساعت: 9:21