سرو ِ نازِ بی تاب

ساخت وبلاگ
 

دنبال راهی برای لذت بیشتر بردن از زندگی هستم. دنبال کارهایی که انجام دادنشان شادم کند و انرژی بگیرم، دنبال شیطنت های بکر و اصیل، دنبال هم صحبتی که از هر دری صمیمانه با هم حرف بزنیم و خسته و فرسوده نشویم، دنبال کسی که آرام بگیرم در او و با او... کسی، یا اصلاً چیزی!

یخ زده ام...

هیچ چیز شادم نمی کند...

از هیچ چیز لذت نمی برم...

هیچ چیز به وجد نمی آوردم و انگیزۀ زندگی ام نمی شود!

کمی زود نیست برای من که این بلاها به سرم بیاید؟ سالهای پیش رو را چطور باید بگذرانم؟ آیا سرنوشت هر کسی که مثل دیگران نیست و نمی خواهد مانند آنها زندگی کند، تنهایی و افسردگی است؟

اگر من نخواهم مثل دیگران باشم، روش خاص خودم برای زندگی چیست؟ درست است؟ دنبال لحظه های شادی عمیقم... و کسی که شادی ام را با او قسمت کنم و دوچندان شود.

ولی...

نمی توانم خودخواه باشم. نمی توانم به تو و اینکه چه به سرت می آید فکر نکنم. شاید هم چون خودخواه هستم، ولت نمی کنم! تو چه می شوی؟ من را مبتلای خودت کرده ای و داری رهایم می کنی و بهانه اش هم زندگی و نکبت بار بودنش است.

تو خشونتی داری، که من از داشتنش و حتی گاهی از درکش، عاجزم...

چه باید کرد با اینهمه تفاوت و اینهمه عشق تا هنوز؟ تو چه کرده ای با من که گریزی از تو ندارم؟

آیا وقت آن شده که به "زندگی" سلام کنم؟...
ما را در سایت آیا وقت آن شده که به "زندگی" سلام کنم؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aramtarazdarya بازدید : 131 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 3:01