چه کنم که بسته پایم...

ساخت وبلاگ
 

می توانم بیایم اینجا و بنویسم برنامه های زیادی برای آینده ام دارم...

موفق می شوم، مطالعه می کنم، سفر می روم، دوباره عاشق می شوم، فراموشت می کنم، حالت برایم مهم نیست و کم کم از یادم می روی.

اما آیا می توانم وقتی به جدی ترین و اساسی ترین جای زندگی می رسم، همان جایی که فاصلۀ بین ادامه داشتن و تمام شدن باریک تر از تار مو است، هم همینقدر منطقی باشم؟ نه... هرگز عشق من! هیچ وقت.

من ادعای عاشقی ندارم...

ولی خوب می دانم که همان آدم سابقِ قبل از دیدار تو نیستم.

خوب و بدش را هم رها کنیم... مگر اصلا مهم است که این اتفاق عجیب، خوب است یا بد؟

کاری است که شده...

اتفاقی است که افتاده...

و راستش را اگر بخواهی، ته ته دلم، بعد از اییین همه سختی که تار موهایم را هم دانه دانه سفید کرد، اصلا پشیمان نیستم از اینکه عاشقت شدم، دوستت داشتم، و عاشقت ماندم!

با عشق تو، زندگی را بیشتر و بهتر درک می کنم،

شعرها را می فهمم،

جور دیگری نفس می کشم انگار!

و آدمی مگر چه می خواهد جز این؟ جز اینکه حسی در قلبش داشته باشد، نداند که نامش چیست و نخواهد که به هیییچ قیمتی رها یا فراموشش کند؟!

نمی دانم چه خواهد شد...

در بی حس ترین حس و حال ممکن ام...

دیگر نمی توانم به چیزی فکر کنم و عاقبت اندیشی را به طور کامل کنار گذاشته ام...

خودم را سپرده ام به زمان و منتظرم ببینم که چه برایم تدارک دیده...

در جایی از زندگی ایستاده ام که نمی توانم هیچ کاری انجام بدهم؛ حتی همان جنگیدن های معروفِ مردانه ام که تو خیلی دوستشان داشتی!

منتظرم

که ببینم عشق با دلم و با ادامۀ روزهای زندگی ام چه خواهد کرد!

راستی...

تو خوبی نازنین من؟

 


برچسب‌ها: ده سال بعد از حال این روزام آیا وقت آن شده که به "زندگی" سلام کنم؟...
ما را در سایت آیا وقت آن شده که به "زندگی" سلام کنم؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aramtarazdarya بازدید : 139 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 3:01