نامه به ایران عاشقی که از عشق، جا ماند

ساخت وبلاگ

 

 

ایران من سلام.

از آخرین باری که برای تو نوشتم و جواب مرا بی رحمانه و با بی مهری تمام دادی... چند روزی هست که می گذرد.

ایران یادت هست روزهای خوشی که باهم داشتیم؟

روزهای زندگی در هامون و خاک سرخ، خانه های سبز و دوران عاشقی؟!

من مشتری دائمی آژانس شیشه ای تو بودم که پر از عشق و رفاقت و دوستی بود... 

عصرهای جمعه که دلتنگ می شدم شماره ات را می گرفتم و تا پاسی از شب با تو از عاشقانه های جدیدم، از بوی قرمه سبزی امروز ظهر ِ مادربزرگ، از مدل بافتنی جدیدی که عمه مریم یاد گرفته بود و از مزۀ تند ِ ترشی لیتۀ مادر برایت می گفتم.

آن روزها با اینکه گاهی احساس دلتنگی و تنهایی می کردم؛ زندگی را دوست داشتم و با امید به آینده، جمعه های دلتنگی را سپری می کردم... که شنبه ای پرانرژی و هفته ای شاد بسازم.... برای رسیدن به جمعه بعدی... و گفت و گوهای عصرگاهی ام با تو!

ایران ِ جانم! خیلی وقت است که روزهای هفته را گم کرده ام... خودم را گم کرده ام... و تو را از یاد برده ام!

انگار ناف جمعه هایت را با دلتنگی بریده باشند...

دلم تنگ شده برای وقت هایی که هر هفته برایت نامه می نوشتم و دلم مثل سیر و سرکه می جوشید که نامه به دستت می رسد یا نه؛ و از خواندن آن خوشحال می شوی یا نه.

دلم برای روزهایی که دوستی ها واقعی بود و آدم ها واقعی تر... تنگ شده!

دلم برای مهربانی و متانت آن روزهایت... تنگ شده!

دلم برای قرمه سبزی های مادربزگ و دور همی ظهرهای جمعه... تنگ شده!

ایران...

دلم برای خودت... برای تو، برای آن روزهای خوبت... بیشتر از همه تنگ شده!

تو... 

همان شکوه پابرجایی... 

اما...

من دلم برای مرز ِ پُر "گهر" تنگ شده!!

 

 


برچسب‌ها: پراکنده نویسی های یک نیمچه نویسنده
+ نوشته شده در  جمعه شانزدهم بهمن ۱۳۹۴ساعت 16:32  توسط ツ ماه پیشونی  | 
آیا وقت آن شده که به "زندگی" سلام کنم؟...
ما را در سایت آیا وقت آن شده که به "زندگی" سلام کنم؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aramtarazdarya بازدید : 122 تاريخ : پنجشنبه 8 تير 1396 ساعت: 21:45